دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

تختخواب

من روی زمین می‌خوابم، چهار پنج سالی میشه.
عصرا، یا وقتایی که برادرم خونه نیست شبا، من روی تختش می‌خوابم که طبیعتا یک نفره س.
امروز بعدازظهر از زور خستگی چشمام باز نمی‌شد و رفتم دراز بکشم. 
یک کلام: افتضاح! از سمت چپ، نزدیک بود بخورم زمین، از سمت راست تو دیوار بودم. دلم نمی‌خواست سرم روبالش باشه میومدم پائین، پاهام جا نمی‌شد، حالا خویه قدم زیاد دراز نیست.
خلاصه به این نتیجه رسیدم که تخت یا باید دو نفره باشه(جا باشه هی تکون بخوری) یا رو زمین بخوابی بهتره!

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

a brand new start

ورودم به فاز جدیدی از زندگیم رو به خودم تبریک میگم. 

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

آدمیزاد

آدمیزاد، این وقتای جمعه که میشه(سه و چهار بعد از ظهر) با خودش میگه: ای کاش یکی منو میبرد بیرون!

غرغر

حس و حال یه پست طولانی رو ندارم.
-سفر کیش کنسل شد، گرون بود.
-کنسرتی که امشب میخواستیم بریم احتمالا کنسله، دوستم ناز میکنه.
-یه دوس پسرم نداریم منت این دوستامونو نکشیم.
-آیفون میخوام اما پول ندارم.
-هفته آینده فایناله خوشحالم.
-عاشق ایشونم: رونوشت بدون اصل(نتونستم لینک بدم: http://www.cactuc.com )

پ.ن: میریم کنسرت رو! حالا چی بپوشم؟

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

غرغرو

وقتی غر دارم و از یه چیزی ناله میکنم و یه چیزی مطابق با خواسته م نیس، دوس دارم تند تند صحبت بکنم، جیغ بکشم، فحش بدم، دست و پا بزنم، محکم به یه چیزی ضربه بزنم تا آروم شم. 
در این مواثع طرف مقابل نباید هی راهکار ارائه بده، نباید بگه اینکارو بکن، نباید بگه خب فدای سرت، نباید بگه منم یه بار اینطوری شدم. باید فقط پیشم باشه، گوش بده، آهان، اوهوم، آره، راس میگی، درسته، کاملا، دقیقا، استفاده کنه توی جملاتش و هرگز و هرگز نگه: ببین منم این مشکلو داشتم! حداقل تا آخر غر زدن من.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

غیبت میکنی؟ نگو حداقل!

یه چیزی که نمیفهمم اینه که بعضیا میان به آدم میگن از دستت شاکی ام با بچه ها غیبتتو کردیم هرهرهر، خب مرگ! خیلی بیجا کردی غیبت کردی این یک، دو اینکه غیبت رو نمیگن به آدم که، سه اینکه به اون بچه ها چه ربطی داره اصلا که شما با من مشکل داری؟

این روزام

اعصابم چند وقته خورده، دیفالتش این شده دیگه، غر هم میزنم سر دوست عزیزی که تحملم داره میکنه و یک دنیا ازبودنش متشکرم.
سردرد عصبی هم دارم درضمن!

لال

آدمیزاد حرف میزنه، خبر میده، سوال میکنه، تعریف میکنه، سرزنش میشه.
اما در مقابل بعضی افراد، باید این آدمیزاد لال باشه، لال مطلق!

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

ها؟

خیلی دلم گرفته

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

باگ

خب قضیه خیلی ساده س، در عین حال خیلی پیچیده س. فرندفید یه باگی داشت که دیدم من و نامه نوشتیم با کمک نیما و قراره برطرف شه. همین. 

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

دوره دخترونه

دعوتیم خونه یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان، یه 8-9 نفری هستیم که رابطه مون رو حفظ کردیم و ماهی یه بار میریم جمع میشیم خونه یکی ور و ور حرف میزنیم غیبت میکنیم و اینجور کارا.
مشکلاتی که من دارم برای اینجور دوره ها یکیش اینه که چی بپوشم، چون هرچی کمد رو زیر و رو میکنم چیزی که مناسب باشه نیست. دومیش اینه ه حرفای هم رو بعضی وقتا نمیفهمیم و برای یه حرف جدی حتما دو سه نفر از هم ناراحت میشن. سوم اینکه همیشه همه نمیان، میگن اولش که میایم میایم بعد آخرسر میگن نشد بیایم! چهارم اینکه بعضی وقتا دق میکنم از حسودی نسبت به دوستام!
دو ساعت دیگه باید برم دوره:)

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

شاید یکم دارک ساید

انقدر شلوغ بود دیشب این ساعتا که نمیشد فکر کرد، تند و تند  مینا رو بلاک میکردیم، من دلم نمیومد اما خب تو روم تولدش قرار شده بود اینکارو بکنیم. بلاک کردیم و بعد آنبلاک و بعد ریکوئست و ویدئویی که مرسده درست کرده بود. خیلی فان بود خیلی، تولدش مبارک باشه خیلی زیاد:)
اما وقتی رفتم بخوابم، جامو پهن کردم و پتو رو انداختم روم، سرم به بالش رسید اشکامم سرازیر شد. اون حس تنهایی مسخره اومد به سراغم، مخلوطی بود از حسادت و حسرت و غبطه خوردن و نادیده گرفته شدن، یه احساسی که فک میکنی هیچکس نمیبیندت، کسی حرفاتو نمیفهمه، که اهمیتی نداری برای کلی از مردم. 
دلم خواست محبوب بودم، که اونقدر آدم نگران من باشن که ناراحت میشم یا نه، اونقدر آدم حواسشونبه من باشه و زحمتها بکشن برام. دلم خواست دیده بشم، وجودم، اخلاقم و رفتارم، همه چیم.
 دلم خواست سورپرایز بشم، که هیچوقت نشدم و نمیدونم چه احساسی داره.
دلم خواست واسه تولدم کلی آدم جمع شن ایده بذارن حرف بزنن نظر بدن یه کاری بکنن که خوشحال بشم از ته دل.
دلم خیلی چیزا خواست و وقتی دید نمیشه گرفت، تنگ وتنگتر شد و بارید، آروم و بیصدا اشک ریختم تا تموم شد، یه تموم شدن الکی که باعث شد خواب بیاد سراغم.
تو تمام اون لحظات اشک ریختنم به این فکر میکردم که چی شده که من 26 ساله یه دوست خیلی صمیمی ندارم که حالاتم رو بفهمه و بدونه دقیقا چی میخوام و نمیخوام، کسی که پایه باشه باهام توئیتر و فرندفید و فیسبوک. چجوریه که من انقدر آشنا دارم اما دوستایی که دارم هم هیچکدوم بست نیستن. به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط اشکام وبغضم شدیدتر شدن.
الآن که فکر میکنم میبینم شاید هیچقوت هم نشه که سورپرایز شم، که تو دنیایی مثل توئیتر و فرفر انقدر آدم صمیمی دورمباشن که حواسشون به همه چیم باشه و همیشه باهام باشن و من باهاشون باشم، شاید هیچوقت نتونم اون بست فرند زندگیم رو داشته باشم.
اون حس بغض و تنهایی و دیده نشدن رو هنوز دارم، اینا با منن. سالهاس که با منن و ولم نمیکنن، شایدم نمیخوام که ولم بکنن.
شایدم برمیگرده به خردادی بودن و چند شخصیتی بودنم که یکی از این شخصیت ها که خیلی هم قلدره همین دپرس و دسپرت ه هست که دوس نداره اون خوشحاله جاشو بگیره. این مودی بودن  این شخصیت ها که باعث شده اکثریت منو به عنوان ادمی ببینن که همش غمه و ناله میکنه و غر میزنه و اشک میریزه، نمیدونن که این آدم یه چند تا شخصیت دیگه داره که اتفاقا یکیش خیلی پرانرژی و مثبت و شاده، یکیش خیلی آدم حسابیه، یکیش همش میخنده، یکیش کلی خوش میگذرونه کیف میکنه.
خلاصه اینکه باز تولد مینا مبارک باشه، نوش جونش همه چی، انقدر که خوب وماهه این همه دوسش دارن وبراش همه کار میکنن:*

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

دوباره من

سال 83، از مشهد، استارت این وبلاگ رو زدم. 
اون موقع دانشجو بودم توی شهرضا، از طرف دانشگاه برده بودنمون مشهد زیارت. من ارمنی هم قاطی جمع رفته بودم. خیلی خوش گذشت. 
حالا 6 سال گذشته از اون زمان، وبلاگم هنوز هست با تشکر از بلاگر دوست داشتنی. دانشجو نیستم دیگه، اون درسم تموم شد مترجمی هم خوندم تموم شد و الآن کار میکنم. تدریس، سخت ترین کاری که میتونستم انجام بدم.
به هرحال، شروع کردم اینجارو دوباره. امیدوارم لال نباشم و بهش برسم، و خودم باشم توش.