یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

اینجا هم شاید دیگه ننویسم. خدافظ شاید
سلام وبلاگ، سلام دختر!

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

خدا، حالت خوبه؟
مرسی ازت. شکرت. خیلی خوبی. خیلی قشنگ تنبیه میکنی منو.
خدایا، میشه به دادم برسی؟ خدایی کن. احتیاج دارم بهت. میفهمی؟

این چه وضعیتیه آخه؟ خودت خجالت نمیکشی وقتی میبینی بنده ت اینطوری به فلاکت افتاده؟ به بدبختی و بیچارگی افتاده؟
خودت احساس نمیکنی دیگه بسه؟ فکرنمیکنی دیگه باید بری سراغ بقیه بنده هات؟
انقدرگناه من سنگین بود؟ یا اصلا مگه گناه من چیه؟

نکن اینطوری، به خودت قسمت بدم؟ نکن با من همچین...دارم اذیت میشم خب خیلی سخته آخه..
تحمل ندارم، میبرم وسط راه.
این امتحانه؟ تو که خدایی چرا امتحان اینطوری میگیری؟ من میفتم امتحاناتو.

خدا، خیلی ناراحتم، خیلی دلگیرم. خیلی غم دارم.
معجزه کن!
معجزه کن لطفا..معجزه کن تورو به عیسی مسیح قسم، تورو به مریم مقدس قسم، تورو به اون کلیساهات قسم...
معجزه کن!

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

اگه میخوای ادامه ندی راحت بگو. 

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

خب الآن خیلی درگیر سال نو و مراسم و ایناش هستم. خلاصه میگم:
-لباس گیرم نیومد چون جا نشدم تو چیزی. همون مشکیه قبلی رو میپوشم.
-بوت خریدم بالاخره در عمرم بوت تا زانو خریده ام.
-دوستای خیلی خیلی خوبی رو ملاقات کردم آدم خوشحالی هستم.
-ترجمه میکنم، خبرهای کوتاه، برای رزومه.
-سرکار توبیخ شدم، یک عده اسکل روانی شاگردام هستن.
-خوشحالم از اینکه یه همکار خیلی خوب و فهمیده دارم که بسیار هم باادبه.
-خسته م از بیمعرفتی آدما. خسته م که منو فراموش میکنن.
-سریال کره ای "تو زیبایی" عالی بود. هزاران بار مرسی آناهیتا :*
-مرگ بر بیپولی!

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

درست وقتی داری آماده میشی خودتو از اون وضع نکبت بار دپرشن و ناامیدی و دسپرت بودن خلاص کنی، یه اتفاقی میفته که قشنگ میرینه بهت و این دفعه اونقدر عمیق فرو میری که خلاصیش کار خود معجزه س!
وظیفه الهی والدین کاشتن یک :( روی صورت مبارک فرزندان است.
همیشه
سختیش اینه که جایی باشی و توضعی باشی که به هرکی مشکلتو بگی سر تکون بده بگه منم و :| بزنه تنگ حرفش.
کسی واقعا درک نکنه.
هرکی میگه میفهمم واقعا نمیفهمه، صدقه سر دوستیه که اینو میگه. کسی نمیتونه درک کنه وضعیتم رو.
یه سری ها هم که نشستن بیرون گود و میگن لنگش کن، اینکارو بکن اونکارو بکن درست میشه. میخوام بزنمشون..

بد وضعی دارم، موقعیتم خیلی بده، خلاصی خیلی دوره، راه چاره تقریبا ندارم.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

تو اون دلدرد و به خودم پیچیدنا، اون سریال دیدن وسکته از ندونستن اینکه بعدش چی میشه، تو اون سمس های التماس که توروخدا بیا بریم فلان جا واسه سال نو، نیدم بابا پشت تلفن به دوستش میگه ما هنوز نمیدونیم آنی با ما میاد یا نه و من داد میزنم: باباااااااا من با شما نمیام ها، بلیطتونو قطعی کنین.
بعد از در اتاق میرم بیرون، رو زمین نشسته تی وی آرمینیا میبینه، میگم: بابایی جون، من با شماها نمیام. خب؟
میگه:بابا جون هرجا خواستی برو، اما تنها نمون خونه. شده بری خونه دوستت عب نداره، اما تنها نمونی خب؟



چشم بابا جونم:*
دو سه هفته ناز کشیدم، نشد. نشد که بشه..
دیشب اظهار داشتم: به درک! و عجیب حال داد این دو تا کلمه.

*شب سال نو میرم یه پارتی خیلی خیلی گنده. خوشحالم. خیلی!