شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

تو اون دلدرد و به خودم پیچیدنا، اون سریال دیدن وسکته از ندونستن اینکه بعدش چی میشه، تو اون سمس های التماس که توروخدا بیا بریم فلان جا واسه سال نو، نیدم بابا پشت تلفن به دوستش میگه ما هنوز نمیدونیم آنی با ما میاد یا نه و من داد میزنم: باباااااااا من با شما نمیام ها، بلیطتونو قطعی کنین.
بعد از در اتاق میرم بیرون، رو زمین نشسته تی وی آرمینیا میبینه، میگم: بابایی جون، من با شماها نمیام. خب؟
میگه:بابا جون هرجا خواستی برو، اما تنها نمون خونه. شده بری خونه دوستت عب نداره، اما تنها نمونی خب؟



چشم بابا جونم:*

هیچ نظری موجود نیست: