سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

اگه میخوای ادامه ندی راحت بگو. 

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

خب الآن خیلی درگیر سال نو و مراسم و ایناش هستم. خلاصه میگم:
-لباس گیرم نیومد چون جا نشدم تو چیزی. همون مشکیه قبلی رو میپوشم.
-بوت خریدم بالاخره در عمرم بوت تا زانو خریده ام.
-دوستای خیلی خیلی خوبی رو ملاقات کردم آدم خوشحالی هستم.
-ترجمه میکنم، خبرهای کوتاه، برای رزومه.
-سرکار توبیخ شدم، یک عده اسکل روانی شاگردام هستن.
-خوشحالم از اینکه یه همکار خیلی خوب و فهمیده دارم که بسیار هم باادبه.
-خسته م از بیمعرفتی آدما. خسته م که منو فراموش میکنن.
-سریال کره ای "تو زیبایی" عالی بود. هزاران بار مرسی آناهیتا :*
-مرگ بر بیپولی!

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

درست وقتی داری آماده میشی خودتو از اون وضع نکبت بار دپرشن و ناامیدی و دسپرت بودن خلاص کنی، یه اتفاقی میفته که قشنگ میرینه بهت و این دفعه اونقدر عمیق فرو میری که خلاصیش کار خود معجزه س!
وظیفه الهی والدین کاشتن یک :( روی صورت مبارک فرزندان است.
همیشه
سختیش اینه که جایی باشی و توضعی باشی که به هرکی مشکلتو بگی سر تکون بده بگه منم و :| بزنه تنگ حرفش.
کسی واقعا درک نکنه.
هرکی میگه میفهمم واقعا نمیفهمه، صدقه سر دوستیه که اینو میگه. کسی نمیتونه درک کنه وضعیتم رو.
یه سری ها هم که نشستن بیرون گود و میگن لنگش کن، اینکارو بکن اونکارو بکن درست میشه. میخوام بزنمشون..

بد وضعی دارم، موقعیتم خیلی بده، خلاصی خیلی دوره، راه چاره تقریبا ندارم.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

تو اون دلدرد و به خودم پیچیدنا، اون سریال دیدن وسکته از ندونستن اینکه بعدش چی میشه، تو اون سمس های التماس که توروخدا بیا بریم فلان جا واسه سال نو، نیدم بابا پشت تلفن به دوستش میگه ما هنوز نمیدونیم آنی با ما میاد یا نه و من داد میزنم: باباااااااا من با شما نمیام ها، بلیطتونو قطعی کنین.
بعد از در اتاق میرم بیرون، رو زمین نشسته تی وی آرمینیا میبینه، میگم: بابایی جون، من با شماها نمیام. خب؟
میگه:بابا جون هرجا خواستی برو، اما تنها نمون خونه. شده بری خونه دوستت عب نداره، اما تنها نمونی خب؟



چشم بابا جونم:*
دو سه هفته ناز کشیدم، نشد. نشد که بشه..
دیشب اظهار داشتم: به درک! و عجیب حال داد این دو تا کلمه.

*شب سال نو میرم یه پارتی خیلی خیلی گنده. خوشحالم. خیلی!

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

فک کنم بیست تا سم سدادم تو نوزده تاش التماس کردم که بیاد شب سال نو بریم بیرون تو بیستمی گفتم الو.
جواب داد: معطل من نباش تو بلیطتو بگیر. 
لیوان چایی نباتمو گرفتم دستم اشکم ریخت.
من با بقیه راحت نیستم، من با این دوستم راحتم. از اینکه تنها برم جایی نفرت دارم...کاش میفهمید:(
خیلی دوس داشتم تو جواب این دوستم تو سمس بگم: ماه دیگه عروسیمه، میای؟
تا حد امکان از کالباس، سوسیس، نوشابه، مایونز، پفک، چیپس و اینطور چیزها دوری میکنم.
ولی از اون سوسولا هم نیستم که وقتی میرن بیرون هی غر بزنن وقتی میرن مهمونی هی بگن نمیخورم و اینا.
یه تیکه آدمو نمیکشه بخدا، یه قلب آدمو سکته نمیده.
سوسول نباشید انقد!

ویش لیست سانتا کلاز

امسال از بابانوئل کادو نمیخوام، ازش میخوام برام عشق بیاره، جاش خیلی خالیه، خیلی.
اما از اعضای خانواده ودوستان و آشنایان تقاضا دارم برام کادو بیارن :دی

تگ: بیشین بینیم باو! بمیر! و امثالهم
یادم افتاد اون روزی که تو شهرضا، بیرون در دانشگاه منتظر اتوبوس بودیم و دردانشگاهو بستن(هرهرهر) نشستیم روی جدول جلوی در ومن یادم اومد امتحان میان ترم رو استاد گذاشت درست اونروزی که میخواستم برگردم تهران یه دل سیر خودمو لوس کنم برای مامانم. بعد زدم زیر گریه و حالا گریه نکن کی گریه بکن. نمیدونم چرا خجالت نکشیدم از اون ملتی که اونجا بودن. همیشه انقد رک و راحت بودم؟ یا همیشه انقد خر بودم؟ یا چی؟

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

نقش اول این سریال کره ای داره بهم یاد میده مغرور باشم.
مغرور باشم لازمه.
بیدار شدم، خودم. کسی بیدارم نکرد. دستم هنوز ورم داشت. چای خوردم رفتم حموم اومدم لباس پوشیدم رفتیم درمانگاه. چیزی نبود، آمپول زد کپسول و ژل برام نوشت اومدیم خونه. سالاد درست کردم.
حالم خوبه. 

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

دستم انگار دست نباشه، انگار بالش باشه، انگار پنبه باشه با خودم اینور اونور میبرم. 
ورمش زیاده. امیدوارم چیز خاصی نباشه
حالم خوب نیس در حدی که دستامو  دیدم ساعدم و بازوم، بزرگ شدن:( 
میخوام قطع کنم از کتف دستامو نقدر که عصبانی هستم..نمیدونم اصلا که چرا بزرگ شدن اینا!
ینی رسما مثلا تا چند روز پیش دور ساعدم بر فرض 10 سانت بود الآن شده 20 سانت :|
خیلی خرن:(

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

دلم شکست. خیلی.
وقتی گفت: تو اگه میخواستی لاغر بشی تا الآن شده بودی.
مگه من چند سالمه؟
بغض و اشکم رو مثل همیشه قایم میکنم.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

احساس میکنم تا وقتی ازدواج نکردی یه سری کارارو نمیتونی تو خونه انجام بدی.
مثلا دوشیزه شین نوشته بود صبا النگو دستش میکنه که خوابش بپرهو جرینگ جرینگ بکنه، من داشتم فکرمیکردم که نمیشه اینکارو توخونه ما انجام داد زیراکه(مرده کلمه زیرا هستم) برادر خوابه مادر هم خوابه، این صدا بیدارشون میکنه.
یا مثلا وقتی بیدار میشم نمیتونم سیصد ساعت صورتم رو بشورم چون صدای آب ممکنه بیدارشون بکنه.
یا اینکه دوس دارم وقتی میرسم خونه یکم آروم لباسامو در بیارم بشینم استراحت کنم دراز بکشم اما معمولا تند تند باید قهوه درست کنم والخ.
خلاصه اینکه آدم مستقل که شد، عروسی که کرد(یه کدوم از اینا دیگه) میتونه هزار تا کار واسه خودش بکنه و رئیس خونه باشه.  که مجبور نباشه در مقابل دو نقطه او شدن اعضای خونه هزار بار بگه دو سداشتم و دلم خواست و مگه چیه و فلان و بیسار.
بعله!
خیلی بده که دست رو هر لباسی بذاری سایز تو نیس!
بعد عکسای دوستاتو تو فیس بوک ببینی دق کنی!

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

نازکشیدن از دوست دختر کار من نیست. چطور انتظار داره نازش رو بکشم؟
میگم میای شب سال نو فلان هتل؟ میگه نه پارتی میخوام برم. میگم سراغ داری؟ میگه نه. میگم خب همه باهم یه جا بریم دیگه. میگه شما تصمیم بگیرین من بعدا میگم.
حوصله ندارم جر و بحث کنم که مگه میشه و ما دوست هستیم باید باهم بریم و فکر من هم باش و شاید بعدا بلیط نباشه و ینی چی اینکه شما اوکی کنین بعد من میگم مگه تو جزو دوستامون نیستی و اینا!
نازش رونمیکشم، نیومدنش باعث میشه شب سال نوی من واقعا خراب بشه چون تنها دوست مجردیه که دارم، و بدون اون، با دوستای دیگه م و پارتنرشون معذب هستم!
یه دوست پسر اگه داشتم من، منت اینارو نمیکشیدم که!
طلایی موهامو خیلی دوس دارم، خیلی خوشگلم.
با 26 سال سن، یک عدد دوست صمیمی ندارم، از اونا که هرروز به هم زنگ بزنیم واسه همدیگه مهم باشیم و از جیک و پیک هم خبر داشته باشیم.
خیلی ناراحت مبابت این قضیه. خیلی
رفته بودم دانشگاه مدارکو تحویل بدم که تسویه حساب کنم و بقیه کارای فارغ التحصیلی.
اون خانومی که باید کارمو انجاممیداد نیومده بود و سپرده بود به همکارش، اسممو پرسید و فامیلمو بعد گفت بشین الآن پرونده ت رو میارم. درحالیکه پرونده م رو میاورد گفت: میدونی از کجا یادمه تورو؟ سر امتحانا همیشه برگه تو خوش خط ترین و تمیزترین بود!
احساس خیلی خوبی داشتم:)

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

از فردا هم هرجا لباس خوب و خوشگل و مناسب دیدم باید بگیرم یا بیعانه بذارم نگه داره.
بسکه پشیمون میشم هردفعه یه چیزی نمیخرم.
چند روزیست درد دست دارم. سخت است زندگی. بسیار

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

بزرگترین انتقام من از اون جمع چهار تا همکارمون اینه که من ازدواج نکردم و بچه هم ندارم. 
عالیه اصلا که مجبور نیستم ونگ ونگای بچه روتحمل کنم دنبالش بدوئم لوس بازیش رو تحمل کنم یا هرچی.
بودنت، آرامشه برام

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

تختخواب

من روی زمین می‌خوابم، چهار پنج سالی میشه.
عصرا، یا وقتایی که برادرم خونه نیست شبا، من روی تختش می‌خوابم که طبیعتا یک نفره س.
امروز بعدازظهر از زور خستگی چشمام باز نمی‌شد و رفتم دراز بکشم. 
یک کلام: افتضاح! از سمت چپ، نزدیک بود بخورم زمین، از سمت راست تو دیوار بودم. دلم نمی‌خواست سرم روبالش باشه میومدم پائین، پاهام جا نمی‌شد، حالا خویه قدم زیاد دراز نیست.
خلاصه به این نتیجه رسیدم که تخت یا باید دو نفره باشه(جا باشه هی تکون بخوری) یا رو زمین بخوابی بهتره!

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

a brand new start

ورودم به فاز جدیدی از زندگیم رو به خودم تبریک میگم. 

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

آدمیزاد

آدمیزاد، این وقتای جمعه که میشه(سه و چهار بعد از ظهر) با خودش میگه: ای کاش یکی منو میبرد بیرون!

غرغر

حس و حال یه پست طولانی رو ندارم.
-سفر کیش کنسل شد، گرون بود.
-کنسرتی که امشب میخواستیم بریم احتمالا کنسله، دوستم ناز میکنه.
-یه دوس پسرم نداریم منت این دوستامونو نکشیم.
-آیفون میخوام اما پول ندارم.
-هفته آینده فایناله خوشحالم.
-عاشق ایشونم: رونوشت بدون اصل(نتونستم لینک بدم: http://www.cactuc.com )

پ.ن: میریم کنسرت رو! حالا چی بپوشم؟

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

غرغرو

وقتی غر دارم و از یه چیزی ناله میکنم و یه چیزی مطابق با خواسته م نیس، دوس دارم تند تند صحبت بکنم، جیغ بکشم، فحش بدم، دست و پا بزنم، محکم به یه چیزی ضربه بزنم تا آروم شم. 
در این مواثع طرف مقابل نباید هی راهکار ارائه بده، نباید بگه اینکارو بکن، نباید بگه خب فدای سرت، نباید بگه منم یه بار اینطوری شدم. باید فقط پیشم باشه، گوش بده، آهان، اوهوم، آره، راس میگی، درسته، کاملا، دقیقا، استفاده کنه توی جملاتش و هرگز و هرگز نگه: ببین منم این مشکلو داشتم! حداقل تا آخر غر زدن من.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

غیبت میکنی؟ نگو حداقل!

یه چیزی که نمیفهمم اینه که بعضیا میان به آدم میگن از دستت شاکی ام با بچه ها غیبتتو کردیم هرهرهر، خب مرگ! خیلی بیجا کردی غیبت کردی این یک، دو اینکه غیبت رو نمیگن به آدم که، سه اینکه به اون بچه ها چه ربطی داره اصلا که شما با من مشکل داری؟

این روزام

اعصابم چند وقته خورده، دیفالتش این شده دیگه، غر هم میزنم سر دوست عزیزی که تحملم داره میکنه و یک دنیا ازبودنش متشکرم.
سردرد عصبی هم دارم درضمن!

لال

آدمیزاد حرف میزنه، خبر میده، سوال میکنه، تعریف میکنه، سرزنش میشه.
اما در مقابل بعضی افراد، باید این آدمیزاد لال باشه، لال مطلق!

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

ها؟

خیلی دلم گرفته

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

باگ

خب قضیه خیلی ساده س، در عین حال خیلی پیچیده س. فرندفید یه باگی داشت که دیدم من و نامه نوشتیم با کمک نیما و قراره برطرف شه. همین. 

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

دوره دخترونه

دعوتیم خونه یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان، یه 8-9 نفری هستیم که رابطه مون رو حفظ کردیم و ماهی یه بار میریم جمع میشیم خونه یکی ور و ور حرف میزنیم غیبت میکنیم و اینجور کارا.
مشکلاتی که من دارم برای اینجور دوره ها یکیش اینه که چی بپوشم، چون هرچی کمد رو زیر و رو میکنم چیزی که مناسب باشه نیست. دومیش اینه ه حرفای هم رو بعضی وقتا نمیفهمیم و برای یه حرف جدی حتما دو سه نفر از هم ناراحت میشن. سوم اینکه همیشه همه نمیان، میگن اولش که میایم میایم بعد آخرسر میگن نشد بیایم! چهارم اینکه بعضی وقتا دق میکنم از حسودی نسبت به دوستام!
دو ساعت دیگه باید برم دوره:)

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

شاید یکم دارک ساید

انقدر شلوغ بود دیشب این ساعتا که نمیشد فکر کرد، تند و تند  مینا رو بلاک میکردیم، من دلم نمیومد اما خب تو روم تولدش قرار شده بود اینکارو بکنیم. بلاک کردیم و بعد آنبلاک و بعد ریکوئست و ویدئویی که مرسده درست کرده بود. خیلی فان بود خیلی، تولدش مبارک باشه خیلی زیاد:)
اما وقتی رفتم بخوابم، جامو پهن کردم و پتو رو انداختم روم، سرم به بالش رسید اشکامم سرازیر شد. اون حس تنهایی مسخره اومد به سراغم، مخلوطی بود از حسادت و حسرت و غبطه خوردن و نادیده گرفته شدن، یه احساسی که فک میکنی هیچکس نمیبیندت، کسی حرفاتو نمیفهمه، که اهمیتی نداری برای کلی از مردم. 
دلم خواست محبوب بودم، که اونقدر آدم نگران من باشن که ناراحت میشم یا نه، اونقدر آدم حواسشونبه من باشه و زحمتها بکشن برام. دلم خواست دیده بشم، وجودم، اخلاقم و رفتارم، همه چیم.
 دلم خواست سورپرایز بشم، که هیچوقت نشدم و نمیدونم چه احساسی داره.
دلم خواست واسه تولدم کلی آدم جمع شن ایده بذارن حرف بزنن نظر بدن یه کاری بکنن که خوشحال بشم از ته دل.
دلم خیلی چیزا خواست و وقتی دید نمیشه گرفت، تنگ وتنگتر شد و بارید، آروم و بیصدا اشک ریختم تا تموم شد، یه تموم شدن الکی که باعث شد خواب بیاد سراغم.
تو تمام اون لحظات اشک ریختنم به این فکر میکردم که چی شده که من 26 ساله یه دوست خیلی صمیمی ندارم که حالاتم رو بفهمه و بدونه دقیقا چی میخوام و نمیخوام، کسی که پایه باشه باهام توئیتر و فرندفید و فیسبوک. چجوریه که من انقدر آشنا دارم اما دوستایی که دارم هم هیچکدوم بست نیستن. به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط اشکام وبغضم شدیدتر شدن.
الآن که فکر میکنم میبینم شاید هیچقوت هم نشه که سورپرایز شم، که تو دنیایی مثل توئیتر و فرفر انقدر آدم صمیمی دورمباشن که حواسشون به همه چیم باشه و همیشه باهام باشن و من باهاشون باشم، شاید هیچوقت نتونم اون بست فرند زندگیم رو داشته باشم.
اون حس بغض و تنهایی و دیده نشدن رو هنوز دارم، اینا با منن. سالهاس که با منن و ولم نمیکنن، شایدم نمیخوام که ولم بکنن.
شایدم برمیگرده به خردادی بودن و چند شخصیتی بودنم که یکی از این شخصیت ها که خیلی هم قلدره همین دپرس و دسپرت ه هست که دوس نداره اون خوشحاله جاشو بگیره. این مودی بودن  این شخصیت ها که باعث شده اکثریت منو به عنوان ادمی ببینن که همش غمه و ناله میکنه و غر میزنه و اشک میریزه، نمیدونن که این آدم یه چند تا شخصیت دیگه داره که اتفاقا یکیش خیلی پرانرژی و مثبت و شاده، یکیش خیلی آدم حسابیه، یکیش همش میخنده، یکیش کلی خوش میگذرونه کیف میکنه.
خلاصه اینکه باز تولد مینا مبارک باشه، نوش جونش همه چی، انقدر که خوب وماهه این همه دوسش دارن وبراش همه کار میکنن:*

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

دوباره من

سال 83، از مشهد، استارت این وبلاگ رو زدم. 
اون موقع دانشجو بودم توی شهرضا، از طرف دانشگاه برده بودنمون مشهد زیارت. من ارمنی هم قاطی جمع رفته بودم. خیلی خوش گذشت. 
حالا 6 سال گذشته از اون زمان، وبلاگم هنوز هست با تشکر از بلاگر دوست داشتنی. دانشجو نیستم دیگه، اون درسم تموم شد مترجمی هم خوندم تموم شد و الآن کار میکنم. تدریس، سخت ترین کاری که میتونستم انجام بدم.
به هرحال، شروع کردم اینجارو دوباره. امیدوارم لال نباشم و بهش برسم، و خودم باشم توش.